یادداشت

در سوگ شهادت مولا علی(ع) / امان از دل زینب

هیس! صدای قدم فاجعه ای تلخ می آید…
نمی دانم من به ١٤٠٠ سال پیش برگشته ام، یا اتفاق ١٤٠٠ سال پیش چند ساعت دیگر رخ خواهد داد! گویی كه دارم آن لحظات را زندگی می كنم، گویی كه دارم یتیم می شوم.
خدایا! چه می بینم؟

سحر بود و غم و درد، سحر بود و صدای نفس خسته ی یک مرد، که آرام در آن کوچه به روی لب خود زمزمه می‌کرد.
غریب و تک و تنها، در آن شهر در آن وادی غم‌ها، دلی خسته و پر از غم و شیدا، دلی زخم و ترک‌خورده پر از روضه ی زهرا، شب راحتی شیر خدا از همه ی مردم دنیا.

عجب شام عجیبی‌ست، روان بود سوی مسجد کوفه، قدم می‌زد و با هر قدمش عرش به هم ریخت در آن شب و لرزید به هر گام، دل حضرت زهرا، دل حضرت زینب… غریب و تک و تنها، نه دیگر رمقی مانده در آن پا، نه دیگر نفسی در بدن خسته ی مولا.

با چشمان پر از اشک و قدی خمیده، پر از وصله عبایش، پر از پینه دو دستان عطایش، رسید او به در مسجد و پیچید در آفاق نوایش، علی گرم اذانی ملکوتی و ملائک همه حیران صدایش. گل خلقت حق رفت روی منبر گلدسته و تکبیر زنان، ساکت و خاموش زمین رام ز آن، محو تماشا همه ذرات جهان، باز در آن بزم اذان، ناله ی آهسته ی یک مادر محزونِ کمان، گفت: عجب شام غریبی شده امشب، امان از دل زینب.

علی آمد و مشغول مناجات، زمین گرم مباهات، در آن جلوه میقات، عجب راز و نیازی، عجب سوز و گدازی، عجب مسجد و محراب و عجب پیش‌نمازی. علی بود و خدا بود، خدا بود و علی بود، علی گرم دعا بود، خدا گرم صفا بود. علی بود به محراب عبادت، علی رکن هدایت، همان مرد غریبی که به تاریکی شب‌ها، به یک دوش خودش نان و یکی کیسه ی خرما، بَرَد شام یتیمان عرب را.

علی بود، همان خانه‌نشین شاه عرب، همسر زهرا، علی بود و نماز و دل محراب پر از عطر گل یاس در آن لحظه حساس قیامی که تجلایش بُوَد روز قیامت. رکوعی پر از بارش انگشتر خیرات و کرامت، چه زیباست کلامش، قعودش و قیامش.

ولی لحظه زیبای علی با شرری به یک باره پاشید، از آن سجده که در آن بدن فاطمه لرزید، لب تیغ ستم بر سر خورشید درخشید، فرود آمد و شیرازه ی توحید فرو ریخت. علی ناله زد و آه علی با نفس فاطمه آمیخت: «که ای وای خدا، جان علی آمده بر لب، امان از دل زینب».

همان سجده ی آخر که در آن فرق علی با لب شمشیر دو تا شد. همان سجده ی آخر که علی از غم بی‌فاطمه‌گی رست و رها شد. همان سجده ی آخر که حسن آمد و یک بار دگر بر پدر خسته عصا شد، تن غرق به خون پدرش را به در خانه رساند و به دعا گفت: «خدایا کمک کن نرود جان ز تن زینب کبری، به این حال چو بیند پدرم را» دوباره حسن و یاد شب کوچه ی غم‌ها، دوباره حسن و قصه ی پر غصه ی بابا.

بماند که چه آمد سر زینب، سَرِ شیر خدا، زخمی و مجروح، نشد باور زینب.

دل نوشته ای از «محب آل علی»

امتیاز مطلب
برای امتیازدهی کلیک بفرمایید
[نتیجه: 3 میانگین: 4.3]

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا