فرهنگی و هنری

مادرم.. چرا تو مادرم هستی؟

به مناسبت روز مادر داستان کوتاه عبدالرحمن الابنودی  شاعر بزرگ مصری که جایزه ادبیات مبارک در سال 2010 را ازآن خود کردرا بخوانید.

اسمِ من “سمراء” است. پنج ساله هستم. روستای ما چشمه است. خوشحال ترین دخترهستم. مادرم را دوست دارم. برای این که مادرم هم مرا دوست دارد. او نگران من است. من باارزش ترین چیز نزد مادرم هستم، او با ارزش ترین چیزی ست که من دارم. پدرم برای کشاورزی بیرون می رود،  پدرم برای خرید بیرون می رود، پدرم برای دیدن دوستانش بیرون می رود، پدرم همیشه بیرون میرود. اما مادرم ازخانه بیرون نمیرود، مگر این که مرا با خودش ببرد.

 

او بیرون نمیرود. همیشه در خانه کار دارد. مادرم به اُردکها، مرغها، گاو وگوسالهاش والاغِ دیوانه علوفه میدهد. مادرم برای مان شیر میدوشد، برای مان صبحانه درست میکند وبرایمان ناهار درست میکند و ظرفها را کنارِ چاه آب میشوید. من “سمراء” چون کوچک هستم، نمیتوانم این کارها را انجام بدهم. همه ی روز را پیشِ مادرم می ذرانم. روز و یا شب مادرم اگرتشنهاش شود برایش کوزهی آب را می آورم. مادرم  علفها را با داس درو میکند و ساعات زیادی را در کشاورزی سپری میکند و خیلی رنج میکشد و زیر خورشید عرق می کند.

مادرم دستههای ذُرت وگندم را با خود میبرد داخلِ اسطبل وآن را پیش گاو و گوسالهی کوچکش و الاغِ دیوانه میریزد. بعد از این که خوردند، مادرم آن ها را از طنابهای شان میکشد و سر چاه آب میبرد تا آب بخورند، و بعد آنها را بر میگرداند داخل اسطبل. مادرم خمیر را الک میکند، مادرم خمیر را چانه می کند، مادرم تنور را روشن میکند، مادرم خمیر را چانه میکند، مادرم خمیررا به تنور میچسباند و بعد آن را از تنوردر میآورد تا وقتی که ما گرسنه شدیم بخوریم.

مادرم در کلبهی پرندگان است و غذای هر پرنده را در جلویش میگذارد. چون کبوترها غذای اُردک ها را نمیخورند، بعضی از آنها ذُرت میخورند. اما جوجه خروسهای رومی تخم مرغ آب پزمیخورند، و بیشتر زردهی تخم مرغ. پرندهها در کلبهای و خرگوشها درکلبه ای دیگر.
مادرم میگوید : “پرهای پرنده ها مورچه دارند که اگر به خرگوشها منتقل شوند میمیرند”.

 

من خیلی پرندهها وخرگوش ها دیدهام که مرده بودند. من از آنها نمیترسم. هیچ کدام از کودکانِ چشمه از آنها نمیترسند. آنها را زیر درختها دفن میکنیم و درختها بزرگ میشوند و بر روی شاخههای رنگارنگ درختها نور پرتو افشانی می کند. مادرم برای من و برای خودش پیراهن میدوزد. ولی پدرم لباسهایش را پیش خیاط می دوزد. پدرم خیلی زحمت می کشد. با کُلنگ زمین را می کند، ازآن مراقبت می کند و بذرها را میکارد. پدرم محصولاتِ کشاورزی را سم پاشی می کند.

پدرم باچوب مترسک درست می کند تا پرندگان بذر را نخورند. پدرم همهی شب را بیدار میماند. آب را هدایت میکند و از نهری به نهری دیگر منتقل می کند. وقتی گیاه از داخل زمین بیرون می آید خاک و خاشاک را از دور و برش بر میدارد. پدرم زمین را شخم میزند. پدرم کاه را ازغَله جدا می کند. پدرم برای این که نفسِ خود را تسلی بدهد، ترانه می خواند. روزهای زیادی می گذرد و پدرم درحال دروکردن و کاشتن است. او از کاه، کوه می سازد.

با این که کار سختی است اما آه نمی گوید. بذرها را از کاه جدا می کند، و هر گاه خسته می شود به زمین نگاه می کند و  می گوید:”یا رب”. پدرم کاه را روی  کتف اش حمل می کند وبه انبار کاه میبرد. پدرم گندم را در کیسه میگذارد و آن را به اتاق م آورد، پدرم اسطبل گاو را تمیزمی کند، و هیچ گونه خستگی از خود نشان نمی دهد، حتی اگر همهی روز را کار کند.

مادرم خسته می شود وپدرم هم خسته می شود. ولی من سمرای کوچک قادر به انجام این کارهای بزرگ نیستم. همه ی روز را پیش مادرم می گذرانم. اگر تشنه شد برایش کوزه ی آب را می آورم و اگر ترانه خواند به ترانه اش گوش میدهم. در یکی از روزها از مادرم پرسیدم: “چرا مرا این قدر دوست داری؟”. مادرم تعجب کرد و ساکت شد و بعد به من گفت: “سمراء چون من مادرت هستم وتو دختر من هستی”.
به او گفتم : “معنای مادرم چیست؟ ومعنای دخترت چیست؟”.
مادرم خندید وساکت شد وبعد گفت: “ای سمراء تو از گوشت و تنم خارج شده ای و تو دخترم هستی”.
به مادرم گفتم : “چطور از گوشت و تنت خارج شدم؟”.

مادرم دوباره خندید و به من گفت :”سمرای کوچک، دیگر کوچک نیست. بیا تا به تو نشان بدهم ای سمراء که چطورمادر بچهی خودش را به دنیا میآورد”.
رفتم دنبالِ مادرم کنار درخت انار. درخت انار قشنگ است و من آن را دوست دارم. برگهای آن کوچک، سبز و بُراغ هستند. زیباترین گلها، گلهای روییدهی درختِ انار هستند. گلهای درختِ انار نشانهی مهر و زیبایی هستند و رنگِ آنها قرمزِ پررنگ است. این گل ها زیرِ نور باز می شوند. ازمادرم پرسیدم :”چیزِ خوبِ دیگری غیر از انار هم وجود دارد؟”. با مادرم رو به روی درختِ انار ایستادم.
مادرم گفت :”سمراء زیرِ درخت را نگاه کن، چند درخت کوچک دور و برمادر هستند؟ نگاه کن چطور بچهها به مادرشان چسبیده اند”.
مادرم به خورشید نگاه کرد گفت: “ماهِ آینده، ماهِ امشیر است. این ماه پر ازخیر وبرکت ورزق است. ای سمراء، ماه بعد داستان مادر وبچه اش را برایت تعریف می کنم”.

ماه امشیر که شد مادرم صدا زد : “امروز روز اول ماه امشیر است. ای سمراء نزدیک من شو تا داستان مادر وبچه اش را برایت تعریف کنم”.
بعد از سه روز پدرم تبر را آورد و همهی درختان کوچک را قطع کرد.
گفتم: “پدر چرا درختهای انارِ کوچک را قطع می کنی؟”.
مادرم گفت :” سمراء صبر کن”.

پدرم با تبر چاهی را حَفر کرد. کنار رودخانه درختِ موز و درختهای انارِ کوچک کاشت. در یکی از روزها، درختان پژمرده شدند، برگهای قشنگ شان افتاده و خشک شده بودند. درختها خشک شده بودند. به آنها نگاه کردم و ناراحت شدم. برای این که سبز بودند و بعد زرد و خشک شدند. بعد از چند روز برگ های جدیدی رشد کردند، برگهای خیلی سبز که هر سال رشد میکنند. گلهای قرمز جدیدِ درختِ انار؛ درختهای بزرگ انار. مادرم به درخت انار نگاه میکرد و گفت: “من یک درختِ انارِ کوچک بودم و پیش مادرم زندگی میکردم و بعد بزرگ شدم .

بعد مرا از جای دیگری بردند. انار کوچکی که اسمش سمراء است از درخت خارج شد و فردایش سمراء بزرگ شد و از کنارمادرش به جای خیلی دوری رفت. و از سمراء درختِ انارِ جدیدی بیرون آمد. بزرگ شد و از جایی به جای دیگری منتقل شد و از آن درختی سبز شد. به این دلیل تو را دوست دارم چون من وتو یک چیز هستیم، چون تو من هستی و من تو هستم. دختر و مادر، هر دو یک چیز هستند. برای همین تو را دوست دارم، برای این که تو دخترم هستی ومن مادرت هستم”.

نوشته: عبدالرحمن الابنودی 
ترجمه : سارا باوی ساجد 

امتیاز مطلب
برای امتیازدهی کلیک بفرمایید
[نتیجه: 0 میانگین: 0]

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا